سوگند

روزهای من

سوگند

روزهای من

شب یلدا

امروز آخرین روز پائیزه  

از صبح که بیدار شدم داشتم به این فکر می کردم که امروز باید جوجه هامونو بشمریم 

ولی متاسفانه من انقدر کار نا تمام دارم که یه سری از جوجه ها باید تا سال دیگه صبر کنن تا به شمردنشون برسم  

کلا امروز رو خوب شروع کردم از همه مهمتر که پایان ماهه و حقوقها رو می ریزن رو میزمون   

هر چند که بعد از تقسیم شدن بین من و همسر چیزی ازش باقی نمی مونه و همش می ره بابت قسط و اجاره خونه و خرجی خونه و ...

شب هم خونه مامان اینا مراسم شب یلدا رو جشن می گیریم  

فقط تنها چیزی که ضد حاله اینه که همسر سرماخورده و هی سرفه می کنه  

خلاصه اینکه کل ذهنیات امروز رو روهم بریزیم یه خوشحالی کوچولو تهش می مونه    

شب یلدا مبارک  

 

ای نام تو بهترین سرآغاز

 شروع همیشه سخته اما وقتی وارد کاری می شی دیگه می افتی تو سرپائینی . من الان نوک قله وایسادم و می خوام شروع کنم اما کمی هراس دارم که این کار رو انجام بدم یا نه ... 

هر وقت فکر می کردم که منم یه وبلاگ داشته باشم تا بتونم ذهنیاتم رو توش بنویسم و خالی بشم این موضوع می اومد تو فکرم که چرا باید ذهنیات من برای کسانیکه هیچ شناختی از من ندارن جالب باشه . اما وقتی خودم وبلاگ دیگران و می خونم واقعا لذت می برم و به خودم می گم اگه اونا هم مثل من فکر می کردن الان این لذت برای من بوجود نمی اومد . پس حتما آدمهایی مثل من زیادن که اینطوری فکر کنن و لذت ببرن از فکر های متفاوت هموطناشون . 

در هر صورت شروع کردم پس الهی به امید تو ...