توی ذهنم همه چیز هست و هزاران حرف برای زدن اما وقتی این صفحه باز می شه نمی دونم چرا همش تموم می شه همینطور ظل می زنم به این صفحه سفید و همه حرفام یادم می ره اینکه می خواستم از سالروز عقدمون تو یکم خرداد بنویسم و همینطور سالروز فوت بابا در ۲۹ خرداد . اما هر بار با یه نگاه طولانی به این صفحه پنجره وبلاگ و بستم و توی ذهنم همه خاطره ها رو مرور کردم . پشت این سکوت یه دنیا حرف هست که انگیزه ای برای بیانش ندارم . حرفهایی که جز خودم برای کسی قابل درک نیست حرفهایی که خریداری نداره . من به این تنهایی عادت کردم ... .