تو مدرسه با هم آشنا شدیم اما تو پارک با هم دوست شدیم و انقدر به هم نزدیک و نزدیک و نزدیک شدیم که تو از این صمیمیت ترسیدی ، بهم گفتی اگه قراره زود تمومش کنیم این صمیمیت و نزدیکی باید کم بشه ، از دوستی گفتی به اسم لیلا که خیلی راحت همدیگرو کنار گذاشته بودین و مامانت هی بهت تذکر می داد این دوستی ما هم مثل اون می شه و تو ضربه می خوری ، هنوز صدات از زدن این حرفا تو گوشمه و خوب یادمه که با خودم فکر می کردم چرا باید این دوستی تموم بشه و تو نگران چی هستی . نمی دونم من از خودم مطمئن بودم یا از تو ، نمی دونم تو از من مطمئن نبودی یا از خودت . اما از اون روزا دوازده سال می گذره و ما هنوز با هم هستیم از نظر مکانی دورتر اما نزدیک تر . توی شادترین و تلخ ترین روزهامون حتی بی حضورمون ، بودیم .
از اینجا به بعدش دیگه فقط دست توئه حالا نوبت منه که بترسم از ادامه این راه بی حضورت . از اینکه بین زرق و برق ها و یا شاید کشمکش های زندگی غرب گم بشم . از اینکه نسل اینترنت برداشته بشه و رابطه ها قطع بشه و یا شاید اینترنت ما ملی بشه ، نمی دونم اما حتی اگه اداره پست ایران هم تحریم بشه باید نامه هاتو به پای کبوترا ببندی و بفرستی باید ثابت کنی که منو گم نمی کنی حتی اگه دیگه هرگز همدیگر و نبینیم .