سوگند

روزهای من

سوگند

روزهای من

بال هایت را کجا گذاشتی ؟

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده گفت :  اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .   

پرنده گفت :‌من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم .  

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .  

پرنده گفت :‌ راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید. پرنده گفت :‌ نمی دانی توی آسمان چه قدر جای تو خالی ست . ا 

نسان دیگر نخندید انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یه آبی دور . یه اوج دوست داشتنی .  

پرنده گفت :‌ غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پرزدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است . اما اگر تمرین نکند فراموش می شود .  

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :‌ یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟ 

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن وقت رو به خدا کرد و گریست . 

 

یه اشتباه خیلی بزرگ

و خدا بزودی بعد از هر سختی آسانی قرار می دهد (‌آیه ۷ سوره طلاق )‌ 

 

همه آدمها اشتباه می کنند اما اشتباهی که با دانایی انجام بشه قابل بخشش نیست ‌بخاطر همینه که نمی تونم خودمو ببخشم و این تاوان وحشناک که بخاطرش دارم می پردازم حقمه هر چند که خیلی سخت و طاقت فرساس و حس می کنم داره داغونم می کنه . ظاهر قضایا نشون می ده که تا آخر این ماه باید تموم بشه اما نمی دونم می تونم این بیست و هفت روز و دوام بیارم  یا نه ؟  

حس خیلی بدیِ که هیچ کس نمی تونه درکم کنه و نمیتونه رنج و غذابی که می کشم رو بفهمه و از همه بدتر اینه که این حس قابل بیان نیست ؛ شدیدا احساس تنهایی و بی کسی می کنم و دلم یه آغوش باز می خواد که های های با صدای بلند گریه کنم و دستی که موهامو نوازش کنه و دلداریم بده بدون اینکه سرزنشم کنه یا ازم توضیحی بخواد ... 

دیشب خواب بابا رو دیدم که با خوابهای قبلی کاملا متفاوت بود بابا بدون اینکه بدونم چرا منو بغل کرد و تا می تونست منو بوسید و موهامو نوازش کرد و من براش اظهار شرمندگی می کردم که دیر به دیر بهش سر می زنم ... 

چقدر خوب که بابا حواسش به من هست و چقدر خوب که خدا هست و منو تنها نمی ذاره ؛ وقتی بعد از یه درد دل طولانی با خدا (برای اینکه دلم میخواست حرفهای اونم بشنوم ) قرآن و باز کردم چشمم به این آیه افتاد که می گفت «و خدا بزودی بعد از هر سختی آسانی قرار می دهد» در حال حاضر تنها چیزی که بهش دل خوش کردم و باعث می شه این شرایط و تحمل کنم همین آیه است .   

 

پ.ن:می دونم اینجا رو کسی نمی خونه ولی اگر احیانا نگاهی به این صفحه انداختید منو دعا کنید.