-
چرا رفتی !!! چرااااا من بی قرارم !!!
شنبه 30 فروردینماه سال 1393 15:33
امروز بالاخره بعد از دو هفته همسر به تنهایی راهی شد ، چنان بغضی تو گلوش بود و اشکی تو چشماش که نمی تونست خداحافظی کنه ، وقتی بنیامین بغل کرده بود که بوسش کنه زودی انداختش تو بغل منو رفت سمت در و گفت داره دیرم می شه. خودم به سختی می تونستم ریختن اشکامو یا لرزش صدامو کنترل کنم ، دلم نمی خواست با ناراحتی بدرقه اش کنم دلم...
-
باورم نمی شه
چهارشنبه 20 فروردینماه سال 1393 14:50
زمان مثل برق و باد داره می گذره و من با وجود بنیامین که امروز یازده ماهش کامل شد اینو خیلی بیشتر حس می کنم ، باورم نمی شه که تقریبا هفت ماهه اینجا چیزی ننوشتم ... بعد از سه سال و اندی بالاخره کوچ ما به حقیقت پیوست ، هنوز باورش برام سخته ، من اینجا تو محل کارم دارم روزهای پایانی رو سپری می کنم و اسباب و اثاثیه ام تو...
-
شاید شروعی دوباره
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 02:24
یک سال و ده روز از آخرین چیزی که نوشتم میگذره ، به نظر خیلی طولانی میاد اما حالا که گذشته انگار همین دیروز بود ، روزی که جواب تست بارداریم مثبت شد و یهو یه تحول بزرگ تو زندگیم شکل گرفت ، الان دقیقا نمی دونم چرا تو اون دوران هیچ حرفی برای اینجا نداشتم شاید اون حسها قابل بیان نبودن برام و فقط می تونم بگم قشنگترین دوران...
-
ولی حالا چرا؟
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1391 14:35
چی شد که اینطوری شد نفهمیدم ، یعنی اصلا امکانشو نمی دادم فکر می کردم حالا حالا ها باید سعی کنم تا بشه ، نه اینکه خیلی منتظر بودما ، نه ! ولی فکر می کردم فرصت زیاد دارم و به این زودیها امکانش هم نیست و خیالم از این موضوع زیادی راحت بود . اما امروز فهمیدم که خیلی الکی تر از اون چیزی که فکر می کردم شد . کنجکاوی نکن هر...
-
تولد تاریخی
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 12:38
من همیشه فکر می کردم این که آدم باید با هر کسی مثل خودش رفتار کنه کار کاملا درستیه ، مثلا اگه بی احترامی می کنه ، بی محلی می کنه یا حرفهای کنایه دار می زنه و خلاصه رفتارهای خارج از شأن انسانیت . تو این آخر هفته به مهمونی دعوت شده بودم که میزبان یکی از شخصیتهای محبوب و قابل احترامی برای من بود . در این مهمونی من با...
-
کلمه ، سکوت ، کلمه
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 13:56
بازیگران معروف و سرسناشی در زمینه تئاتر مثل فرهاد آئیش ، مریم سعادت ، امیر حسین رستمی ، رامین ناصر نصیر بدجوری منو راغب می کرد به دیدن این تئاتر برم . با بازی فوق العاده ای که داشتن دیدن این تئاتر خیلی عالی بود ، دلم می خواست تعداد کسانیکه با هم این تئاتر رو می دیدیم حداقل 5 نفر بود تا می فهمیدم هر کسی چه برداشتی...
-
من پر از خالیم امروز
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1391 16:54
اون کسی که جدیدا تو این راه هلم می داد خیلی فاصله گرفته دیگه دستش نمی رسه که هلم بده و منم براش بنویسم ، هر چند که با هم بودنمون شده نوشتن کلمات تو وب و این باعث می شه دیگه حرف زیادی برای اینجا نمونه ، پر از حرفم اما هیچ کدوم جلو نمیان ، پر از حسم اما هیچ کدومشون برای بیان شدن تلاش نمی کنن ، خنثی خنثی ، پر از خالیم...
-
راز نهفته
شنبه 31 تیرماه سال 1391 15:39
در این جملات که حداقل روزی دو بار به زبان میارم چه رازی نهفته است؟؟؟ خداى یکتا که جز او کسی شایسته ستایش نیست او همیشه زندهء پا برجای است (پس) هیچ گاه خواب سبک و سنگین او را فرا نمی گیرد آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است در سیطره مالکیّت و فرمانروایى اوست مگر می شود کسی شفاعت کند(مردم را) بدون اجازهء او به پیدا و...
-
من دارم تو آدمکها می میرم تو برام از پریها قصه می گی
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 10:36
خسته شدم از این بحثهای سیاسی بی حاصل که نتیجه اش چیزی نیست جز تیره و تار کردن نگاهت به زندگی . احساس پوچی بهم دست می ده وقتی به تمام جنبه های زندگیم فکر می کنم ،چه عاطفی ، اجتماعی ، اقتصادی ، مذهبی ، سیاسی ، انگار به ته خط رسیدم دیگه هیچ ریسمانی نمونده که بتونم بهش چنگ بزنم و خودمو بالا بکشم همین وسط موندم و جالب تر...
-
من چه تلخم امروز
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 10:00
باز افتادم تو جاده خاکی ، هر دفعه زورم کمتر می شه برای رسوندن خودم به جاده اصلی ، مطمئنم که راه و اشتباه اومدم که هی به بیراهه می رم اما فعلا راه برگشتی نیست ، هنوز به دور برگردون نرسیدم نمی دونم اصلا این جاده دوربرگردان داره یه نه؟؟؟
-
برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده
شنبه 10 تیرماه سال 1391 14:56
ساعت یک و نیم صبح جمعه بود که از خونتون راه افتادیم بعد از کلی چرخیدن در خیابان های اطراف بالاخره راه و پیدا کردیم . همینطور که سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از آرامش خیابانها در تاریکی لذت می بردم صدای الهام توی گوشم می پیچید ( در آینده می گیم چقدر جای سعیده و وحید خالیه ) چشمام از وجود اشک داغ و تار شده بود...
-
آخرین دیدار
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 11:58
همیشه اتفاقهای مهم زندگی چه تلخ و چه شیرین باعث می شه یه تاریخ توی ذهنت خاص بشه ، امروز برای من از همون روزهاست . الان که چهار سال از اون روز می گذره لحظه لحظه اش هنوز برام زنده اس و مطمئنم که اگه بیست سال دیگه هم بگذره چیزی از خاطرم پاک نمی شه . چهار سال پیش که دقیقا یادمه روز سه شنبه بود ، داداشی تلفنی بهم خبر داد...
-
مادر
شنبه 20 خردادماه سال 1391 11:53
باید مادر باشی تا بتونی دروغهای پسر 22 سالت را که خیلی ماهرانه به هم می بافه تا از حس دلسوزی و دلرحمی مادرش سواستفاده کنه رو به راحتی قبول کنی . وقتی به عنوان شخص سوم به این بحث گوش می کنم ، وقتی از عمق ماجرا باخبرم ، وقتی به قضاوت می شینم و خودمو جای اون مادر قرار می دم دلم می خواد خیلی بی رحمانه تمام دروغهاشو به روش...
-
بی فکر
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 15:10
تازه فهمیدم که حتما باید حالم بد باشه تا بتونم بنویسم ، حتما باید چیزی سوهان روحم باشه تا کلمات خود به خود و بدون کنترل من بیان بیرون . پر از دلشوره و استرسم ، وسط زمین و هوا گیر کردم بین کار و زندگی معلقم بین دو آدم که یکیشون به زندگی وصله و دیگری به کارم . راه درست و از غلط تشخیص میدم و بدون هیچ مقاومتی تسلیم شدم و...
-
Just For You
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 16:48
تو مدرسه با هم آشنا شدیم اما تو پارک با هم دوست شدیم و انقدر به هم نزدیک و نزدیک و نزدیک شدیم که تو از این صمیمیت ترسیدی ، بهم گفتی اگه قراره زود تمومش کنیم این صمیمیت و نزدیکی باید کم بشه ، از دوستی گفتی به اسم لیلا که خیلی راحت همدیگرو کنار گذاشته بودین و مامانت هی بهت تذکر می داد این دوستی ما هم مثل اون می شه و تو...
-
ملیت
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 16:27
هان هیچوقت بر روی ادعا نمی چرخد .... سیاست حریف مرزها می شود ...اما از پس حافظه ها بر نمی آید تمام بیلبوردهای دنیا را در دست بگیرید و جزایر سه گانه را به کشوری نسبت دهید که تاریخ تاسیسش کمتر از کارخانه های کبریت سازی ماست ......... فریاد می زنم که به یاد ملتم بیاورم نه هیچ غریبه ای. که اجنبی بودن به تفکر است نه آنطرف...
-
از آدم ها دلگیرم
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1390 15:48
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 از آدم ها دلگیرم که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند و بد هایشان را در جیب های لباس هایی که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری ... و درد هایت را که میشنوند خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1390 13:07
در کوی نیک نامان ما را گذر نباشد گر تو نمی پسندی تغییر ده فضا را
-
ببار باران
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1390 16:13
ببار باران که دلتنگم....مثال مرده بی رنگم ببار باران کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد ببار باران بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد ببار باران که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش ببار باران درخت و برگ خوابیدن اقاقی....یاس وحشی....کوچه...
-
تو روزی باز خواهی گشت
شنبه 17 دیماه سال 1390 10:56
من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم نمی دانم امید روشنائی گر چه در این تیرگیها نیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می...
-
آبان پر هیاهو
شنبه 28 آبانماه سال 1390 11:10
آبان ماه امسال پر بود از مراسم و مهمانی های مختلف که هر کدام مناسبت خاص خودشو داشت دو مراسم تولد دو مراسم عروسی و تقریبا هفت یا هشت مهمونی خانوادگی و آخریش هم دیشب جمع دوستان قدیمی وباز هم تولد البته هنوز یه تولد دیگه باقی مونده که در آخرین روز این ماه برگزار می شه . ما دیشب با شعر ویگن و نوازندگی دوستان شب خاطره...
-
دروغ بزرگ
یکشنبه 15 آبانماه سال 1390 15:39
گاهی اوقات واقعیتهای تلخ یا دوست نداشتنی سر راه زندگی قرار می گیره که دلت نمی خواد هیچ جوری باورش کنی و سعی می کنی تو خیالات باطل و بیهوده همه چیز و اونطوری که دوست داری ببینی و جالب اینجا که هر چی می گذره این حقیقت تلخ بیشتر جلوی چشمات خود نمایی می کنه اما تو همچنان روی دروغ دوست داشتنی خودت هی پافشاری می کنی . شاید...
-
جمعه آهاری
شنبه 7 آبانماه سال 1390 14:57
این جمعه به اتفاق دوستان دوران کودکی و هم محلیهای قدیمی که من بعد از ۱۳ سال می دیدمشون به مناسبت آخرین دیدار با داداشی به شهر آهار رفتیم . آخرین دیدار به این دلیل که داداشی و همسرش برای ادامه زندگی تصمیم به مهاجرت از ایران به سوئد را دارند. منطقه آهار در فصل پائیز فوق العاده قشنگ و دیدنی بود و بارونی که ما رو همراهی...
-
سفر خاطره انگیز
یکشنبه 12 تیرماه سال 1390 16:41
باورم نمی شد داریم می ریم مسافرت . اونم با دوستای عزیزم که همیشه برامون مثل یه رویا بود که تجربه سفر با همدیگر و داشته باشیم اما به لطف خدا و همت یکی از دوستای خوبم که این سفر رو خیلی سریع برنامه ریزی کرد بالاخره ساعت سه صبح روز پنجشنبه راه افتادیم به سمت شمال کشور و شهر ساحلی نور . وقتی کنار ساحل قدم می زدیم حرف تک...
-
فرقی نداره وقتی ندونی و نبینی . غصه ات می گیره وقتی می دونی و می بینی
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 13:54
صبح با اینکه خواب موندم و با عجله از خونه اومدم بیرون اما همش به این فکر می کردم که روز خوبی خواهم داشت و خدا را شاکر بودم و راضی ... روزم رو با خواندن کتاب جامعه شناسی خودمانی که بعدها بیشتر راجع بهش می گم شروع کردم تصمیمم این بود که بعد از خواندن چند صفحه ای از این کتاب که خیلی مشتاقش بودم کارم رو شروع کنم که این...
-
بدون عنوان
سهشنبه 31 خردادماه سال 1390 14:50
توی ذهنم همه چیز هست و هزاران حرف برای زدن اما وقتی این صفحه باز می شه نمی دونم چرا همش تموم می شه همینطور ظل می زنم به این صفحه سفید و همه حرفام یادم می ره اینکه می خواستم از سالروز عقدمون تو یکم خرداد بنویسم و همینطور سالروز فوت بابا در ۲۹ خرداد . اما هر بار با یه نگاه طولانی به این صفحه پنجره وبلاگ و بستم و توی...
-
خدایا کفر نمی گویم
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1390 16:46
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر...
-
بعداز ظهر بارون زده
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1390 19:15
در حال حاضر هیچ چیز رو بیشتر از این بعدازظهر بارون زده دوست ندارم . وقتی که بعد از یه روز پرکار و خسته کننده از خیابونهای خیس در حالی که با عمق وجودم هوای دلچسب بهاری رو لمس کردم و به خونه رسیدم هیچ چیز بهتر از تخت بهم ریخته ای که صبح رهاش کردم نیست . خودمو روش پرت می کنم و چشمام و می بندم و نسیم خنک بهاری از لای...
-
عشق یا عادت
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1390 23:36
خیلی وقته که به این فکر می کنم که عشق چطوری بدون اینکه بخوایم تبدیل به عادت می شه . من نه سال پیش بارها و بارها این و از همسر می پرسیدم و ازش می خواستم که کمک کنه تا بعد از چند سال عشقمون تبدیل به عادت نشه و اون همیشه یه لبخند کمرنگ از سر بی حوصلگی می زد و می گفت همه چیز دست خودمونه انقدر نگران نباش ... حالا دیگه هیچ...
-
نمی دونم چرا ؟؟؟
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1390 20:37
ساعت پنج و ربع بعدازظهر از شرکت اومدم بیرون در حالی که همکار سمج و مهربونم که هر روز لطف می کنه و منو تا خونه می رسونه رو یه جوری دست به سر کردم تا تنها باشم . از کارای زیادی که تو شرکت سرم ریخته و تنهایی باید انجامشون بدم بدون هیچ کمکی و کارفرمای زورگویی که حجم زیاد کار و خستگی منو می بینه و با این حال دستوراتش تمامی...