سوگند

روزهای من

سوگند

روزهای من

راز نهفته

در این جملات که حداقل روزی دو بار به زبان میارم چه رازی نهفته است؟؟؟


خداى یکتا که جز او کسی شایسته ستایش نیست

او همیشه زندهء پا برجای است

(پس) هیچ گاه خواب سبک و سنگین او را فرا نمی گیرد

آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است در سیطره مالکیّت و فرمانروایى اوست

مگر می شود کسی شفاعت کند(مردم را) بدون اجازهء او

به پیدا و پنهان ایشان آگاه است

وایشان ذرّه ای از دانش او را احاطه ندارند

مگر به آنچه او بخواهد 

دامنه تخت (سلطنت) او آسمانها و زمین است

نگهداری اینها برایش کاری نیست

و او بلند مرتبه ترین و بزرگ مطلق است .

در دین اجباری نیست،فرق میان پیشرفت و سقوط بیان شده است

پس آن کس که طغیانگر بودامّا به خدا ایمان آورد به بهترین دستاویز نجات (از پرتگاه) رسیده است که پاره شدنی نیست

و خدا شنوا و دانا است.

خدا پشتیبان افراد باایمان است آنها را از تاریکیها بیرون می ‌آورد و به طرف نور میبرد

به همان صورت به کسانی که طغیان کردند کمک میکند چنان که که آنها را از نور بیرون آورده به درون تاریکیها میبرد.

آنهایند اهل آتش جهنّم و همیشه در آن خواهند بود

من دارم تو آدمکها می میرم تو برام از پریها قصه می گی

خسته شدم از این بحثهای سیاسی بی حاصل که نتیجه اش چیزی نیست جز تیره و  تار کردن نگاهت به زندگی . احساس پوچی بهم دست می ده وقتی به تمام جنبه های زندگیم فکر می کنم ،چه عاطفی ، اجتماعی ، اقتصادی ، مذهبی ، سیاسی ، انگار به ته خط رسیدم دیگه هیچ ریسمانی نمونده که بتونم بهش چنگ بزنم و خودمو بالا بکشم همین وسط موندم و جالب تر اینکه وسط این حال و هوای نامناسب دوستی زنگ زده تا از من برای شروع زندگی جدیدش مشاوره بگیره .

وقتی حرف می زد اشک تو چشمام جمع شده بود و دلم برای خودم می سوخت دوست داشتم با یه جمله حالم و می فهمید اما مگه می شد . اولش چیز زیادی از حرفاش نفهمیدم اما زود به خودم اومدم و سعی کردم خودمو از یاد ببرم تا بتونم حداقل شنونده خوبی باشم . هر بیشتر پیش می رفت بیشتر به حالش قبطه می خوردم حاضر بودم حال الانش و به بالاترین قیمتها بخرم .

خوشبختانه اون جواب آخر و خودش داده بود و کار تمام شده بود و این بار سنگینی رو از دوش من برمی داشت ، فقط احتیاج به تائید داشت که من همون چیزایی رو بهش گفتم که دوست داشت بشنوه ، استرس داشت و نیاز به دلگرمی و من چه احمقانه حرف های قشنگی رو که دیگه هیچ اعتقادی بهشون نداشتم تحویلش دادم . درست و غلطش و نمی دونم اما همین قدر می دونم که نمی تونستم اول راه پرتش کنم به سیاه چالی که خودم گرفتارش شده بودم .

به امید روزهای روشن زندگی این دوست عزیزم .

من چه تلخم امروز

باز افتادم تو جاده خاکی ، هر دفعه زورم کمتر می شه برای رسوندن خودم به جاده اصلی ، مطمئنم که راه و اشتباه اومدم که هی به بیراهه می رم اما فعلا راه برگشتی نیست ، هنوز به دور برگردون نرسیدم نمی دونم اصلا این جاده دوربرگردان داره یه نه؟؟؟ 

برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده

ساعت یک و نیم صبح جمعه بود که از خونتون راه افتادیم بعد از کلی چرخیدن در خیابان های اطراف بالاخره راه و پیدا کردیم . همینطور که سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از آرامش خیابانها در تاریکی لذت می بردم صدای الهام توی گوشم می پیچید ( در آینده می گیم چقدر جای سعیده و وحید خالیه ) چشمام از وجود اشک داغ و تار شده بود دیگه چیزی نمی دیدم پرت شده بودم به گذشته مثل یه فیلم که رو دور تند نگاه می کنی تمام لحظه های با هم بودنمون جلوی چشمام بود ، نیمکتهای مدرسه ، دستهای سرد و یخ زده من که با هااا کردنهای تو گرم می شد ،عدد 159000000000000 روی ماشین حساب ،  خانم کتابی ، خانم پیرمردی ، خانم شفاهی ، مراسم صبحگاهی با پیراشکی شکلاتی ، ایستگاه اتوبوسی که به یه گاردریل خلاصه می شد و ما دقیقه ها روش می نشستیم و شعر می خوندیم وقتی اتوبوس می رسید چون هنوز شعرمون تموم نشده بود صبر می کردیم تا اتوبوس بعدی بیاد و بعد از سوار شدن به اتوبوس صدای تو که فریاد می زدی آقا ایستگاه نگه دار و چقدر می خندیدیم ...

وقتی برگشتم به زمان حال و چشمم دوباره به خیابانها افتاد ، دیدم دقیقا جلوی همون ایستگاه اتوبوس هستیم همون گاردریلی که می نشستیم روش و چقدر سریع  از کنارش گذشتیم به سرعت گذشتن همه این سالها .

شعری که بیشتر اوقات می خوندیم و یادته ؟

چشمهای منتظر به پیچ جاده

دلهره های دل پاک و ساده

پنجره باز و غروب پائیز

نم نم بارون تو خیابون خیس

یاد تو از تنگ غروب تو قلب من می کوبه

برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده 

هیچ وقت معنی این مصرع و اینطوری با عمق وجودم درک نکرده بودم .