سوگند

روزهای من

سوگند

روزهای من

سفر خاطره انگیز

باورم نمی شد داریم می ریم مسافرت . اونم با دوستای عزیزم که همیشه برامون مثل یه رویا بود که تجربه سفر با همدیگر و داشته باشیم اما به لطف خدا و همت یکی از دوستای خوبم که این سفر رو خیلی سریع برنامه ریزی کرد بالاخره ساعت سه صبح روز پنجشنبه راه افتادیم به سمت شمال کشور و شهر ساحلی نور .

وقتی کنار ساحل قدم می زدیم حرف تک تکمون این بود که باور نکردنیه که تونستیم هر ده نفر رو با هم هماهنگ کنیم و به این مسافرت بیاییم اونم بدون هیچ برنامه قبلی و خیلی اتفاقی .

ده سال پیش که تو هنرستان اسوه دیپلم گرفتیم هیچ کدوممون فکر نمی کردیم که ده سال بعد همراه با همسرانمان به این سفر خاطره انگیز می یایم و این خیلی برامون جالب و دوست داشتنی بود . به دوستیمون می بالیم و بهش افتخار می کنیم . به جرات می تونم بگم بهترین سفر زندگیم بود هرچند کوتاه اما فوق العاده . هنوزم از فکر کردن به لحظه های شادی که داشتیم پر از انرژی می شم و خنده روی لبم می شینه . خدا رو شکر می کنم که چنین دوستان خوبی به من هدیه داده و باز هم خدا رو شکر می کنیم که همسرانمان به این خوبی با هم جور و همراه هستند . 


فرقی نداره وقتی ندونی و نبینی . غصه ات می گیره وقتی می دونی و می بینی

صبح با اینکه خواب موندم و با عجله از خونه اومدم بیرون اما همش به این فکر می کردم که روز خوبی خواهم داشت و خدا را شاکر بودم و راضی ...

 روزم رو با خواندن کتاب جامعه شناسی خودمانی که بعدها بیشتر راجع بهش می گم شروع کردم تصمیمم این بود که بعد از خواندن چند صفحه ای از این کتاب که خیلی مشتاقش بودم کارم رو شروع کنم که این چند صفحه تبدیل به چهل صفحه شد . با خوندن هر خط از طرفی آه و افسوس بود که از ته دل بر می امد و از طرفی میل به ایجاد تغییر در خودم .

حجم کارهای فوری که در عرض چند دقیقه رو میزم تلمبار شد مانع از ادامه خواندنم شد و مسلما نیمی از حس رضایتی که صبح با من همراه بود کاسته شده بود . 

هنوز دقایقی از شروع کار نگذشته که شخصی آشنا وارد اتاقم می شه و در حین کارهای مربوطه ای که با من داره کار به صحبتهای شخصی تر می کشه و بعد از شنیدن واقعیتهای تلخی که تو زندگیم بوده و همیشه سعی می کردم از فکر کردن بهش فرار کنم نصیحتی آشنا و دانسته شروع می شه و دو باره و یا شاید صدباره واقعیتها و اشتباهاتی که در اثر کمرو بودن یا رودربایستی داشتن و در نتیجه سوء‌استفاده شدن از مهارت و تجربه من اتفاق افتاده روی سرم خراب می شه.

وقتی به خودم میام می بینم که جلوش نشسته ام و دارم زار می زنم و همچنان در دل خودمو احمق و نادان فرض می کنم .

حالا از حسی که صبح با من همراه بود هیچی باقی نمونده و من تبدیل شدم به یه آدم ایرانی پر از ضعف و ظالم پرور که اصلا ازش راضی نیستم و دنیایی شکایت توی دلم زبونه می کشه ...