امروز بالاخره بعد از دو هفته همسر به تنهایی راهی شد ، چنان بغضی تو گلوش بود و اشکی تو چشماش که نمی تونست خداحافظی کنه ، وقتی بنیامین بغل کرده بود که بوسش کنه زودی انداختش تو بغل منو رفت سمت در و گفت داره دیرم می شه. خودم به سختی می تونستم ریختن اشکامو یا لرزش صدامو کنترل کنم ، دلم نمی خواست با ناراحتی بدرقه اش کنم دلم می خواست این لبخند خداحافظی توی ذهنش باشه تا اشکهای روی صورتم . دلداریهای آخر هم بهش دادم ( غصه نخوریها این روزها هم زودی می گذره فقط به هدفمون فکر کن ، باشه ؟ قووول ؟؟؟ ) فقط سرشو تکون می داد و خودشو مشغول کفش پوشیدن کرده بود که توی چشمام نگاه نکنه . مامان از زیر قرآن ردش کرد و منم با یه نعلبکی پشتش تو راه پله ها آب ریختم ، می گفت نمی خواد بابا اینجا خیس می شه ... آخرین نگااااه و رفت ... .
از همون موقع سنگینی یه بغض گنده رو قلبم احساس می کنم که هرچی تلاش می کنم تبدیل به اشک نمی شه اما انگار غم دنیا رو دلم نشسته . خودمو هی با بنیامین مشغول می کنم اما فایده ای نداره تو چشمای بنیامین خود علیرضا رو می بینم که خیرره بهم نگاه می کنه با یه لبخند مسخره برای دلخوش کردنم .
همه اون حرفایی که به همسر زدم و برای خودمم می گم تا آروم بشم ، به خودم می گم کاش سختیهای دنیا همش همین بود اینکه دو هفته یا یک ماه از عشقت دور باشی ، از طرفی فکر می کنم گاهی تو هر زندگیی این جداییها لازمه تا قدر همدیگرو بیشتر بدونیم .
زمان مثل برق و باد داره می گذره و من با وجود بنیامین که امروز یازده ماهش کامل شد اینو خیلی بیشتر حس می کنم ، باورم نمی شه که تقریبا هفت ماهه اینجا چیزی ننوشتم ...
بعد از سه سال و اندی بالاخره کوچ ما به حقیقت پیوست ، هنوز باورش برام سخته ، من اینجا تو محل کارم دارم روزهای پایانی رو سپری می کنم و اسباب و اثاثیه ام تو رامسر داره خاک می خوره تا برم سراغشون و زندگی متفاوتی رو شروع کنیم .
دلم برای تمام این روزها تنگ می شه و حتما از اینکه اینجا رو رها کردم به پشیمونی هم خواهم رسید اما از طرفی هم سعی می کنم از این تغییر به خوبی استقبال کنم و از روزهای باقی مونده در تهران استفاده خوبی بکنم ، دارم به این فکر می کنم که تولد بنیامین هم بگیرم و بعد دیگه راستی راستی بریم اما نمی دونم همسر می تونه تا پایان اردیبهشت این دوری رو تحمل کنه یا نه