امروز صبح وقتی گوشی همسر زنگ می خورد که بیدارمون کنه برای شروع یه روز دیگه باورم نمی شد که به این زودی صبح شده آخه دیشب انقدر خسته بودم و پر از استرس که نفهمیدم کی خوابم برد و چطوری صبح شد . همسر بیدار شد و از پنجره بیرون و نگاه کرد و باصدایی پر از شوق گفت وای چه برفی اومده پاشو نگاه کن ! انرژی تازه ای برای بیدار شدن گرفتم و از پنجره بیرون و نگاه کردم و در دل هزاران هزار بار خدا رو شکر گفتم که هنوز ما رو فراموش نکرده اما این برف منو یاد بابا انداخت همیشه وقتی برف یا بارون می اومد عزا می گرفت که حالا چطوری برم سرکار و در حالی که خدا رو با صدای بلند شکر می گفت اما من نگرانی رو به وضوح در چشماش می دیدم .
ببار ای برف که بابا دیگه نیست تا غصه بخوره .
ببار ای برف
ببار ای برف سنگین بر مزارش