ساعت پنج و ربع بعدازظهر از شرکت اومدم بیرون در حالی که همکار سمج و مهربونم که هر روز لطف می کنه و منو تا خونه می رسونه رو یه جوری دست به سر کردم تا تنها باشم .
از کارای زیادی که تو شرکت سرم ریخته و تنهایی باید انجامشون بدم بدون هیچ کمکی و کارفرمای زورگویی که حجم زیاد کار و خستگی منو می بینه و با این حال دستوراتش تمامی نداره خسته ام و از همه بدتر یه دنیا کار که تو خونه انتظارمو می کشه لباسهایی که باید شسته بشه و ظرفهایی که تو سینک ظرفشویی تلمبار شده و کمدی که تقریبا منفجر شده و منتظره که یکی به دادش برسه ...
دلم می خواد چشمامو ببندمو وقتی باز می کنم هیچ کار عقب افتاده ای نداشته باشم و همه چیز به روز و منظم باشه . هندزفری رو تو گوشم می کنم دنبال یه موزیک آرامش بخش می گردم و چیزی جز آهنگ مورد علاقه ام پیدا نمی شه صداشو تا اونجایی که جا داره زیاد می کنم انگار دلم می خواد اون به جای من فریاد بزنه . دارم به طرف مترو می رم و اصفهانی با بلند ترین صدای ممکن تو گوشم می خونه : چه در دل من . چه در سر تو ... در حال حاضر هیچ چیز بهتر از این حس نیست ای کاش می تونستم باهاش بلند بلند بخونم اما نمی شه . هوا فوق العاده اس اما نمی دونم چرا خوب نیستم و نمی تونم لذت ببرم .