صبح با اینکه خواب موندم و با عجله از خونه اومدم بیرون اما همش به این فکر می کردم که روز خوبی خواهم داشت و خدا را شاکر بودم و راضی ...
روزم رو با خواندن کتاب جامعه شناسی خودمانی که بعدها بیشتر راجع بهش می گم شروع کردم تصمیمم این بود که بعد از خواندن چند صفحه ای از این کتاب که خیلی مشتاقش بودم کارم رو شروع کنم که این چند صفحه تبدیل به چهل صفحه شد . با خوندن هر خط از طرفی آه و افسوس بود که از ته دل بر می امد و از طرفی میل به ایجاد تغییر در خودم .
حجم کارهای فوری که در عرض چند دقیقه رو میزم تلمبار شد مانع از ادامه خواندنم شد و مسلما نیمی از حس رضایتی که صبح با من همراه بود کاسته شده بود .
هنوز دقایقی از شروع کار نگذشته که شخصی آشنا وارد اتاقم می شه و در حین کارهای مربوطه ای که با من داره کار به صحبتهای شخصی تر می کشه و بعد از شنیدن واقعیتهای تلخی که تو زندگیم بوده و همیشه سعی می کردم از فکر کردن بهش فرار کنم نصیحتی آشنا و دانسته شروع می شه و دو باره و یا شاید صدباره واقعیتها و اشتباهاتی که در اثر کمرو بودن یا رودربایستی داشتن و در نتیجه سوءاستفاده شدن از مهارت و تجربه من اتفاق افتاده روی سرم خراب می شه.
وقتی به خودم میام می بینم که جلوش نشسته ام و دارم زار می زنم و همچنان در دل خودمو احمق و نادان فرض می کنم .
حالا از حسی که صبح با من همراه بود هیچی باقی نمونده و من تبدیل شدم به یه آدم ایرانی پر از ضعف و ظالم پرور که اصلا ازش راضی نیستم و دنیایی شکایت توی دلم زبونه می کشه ...