سوگند

روزهای من

سوگند

روزهای من

آخرین دیدار

همیشه اتفاقهای مهم زندگی چه تلخ و چه شیرین باعث می شه یه تاریخ توی ذهنت خاص بشه ، امروز برای من از همون روزهاست . الان که چهار سال از اون روز می گذره لحظه لحظه اش هنوز برام زنده اس و مطمئنم که اگه بیست سال دیگه هم بگذره چیزی از خاطرم پاک نمی شه . 

چهار سال پیش که دقیقا یادمه روز سه شنبه بود ، داداشی تلفنی بهم خبر داد که بابا فردا عمل می شه امروز حتمابرو بیمارستان و ببینش و من برای آخرین دیدار با بابا مدیون اصرار داداشی هستم . وقتی رسیدم بیمارستان  یک ساعت از ملاقات مونده بود ، بابا کنار در اتاقش توی راهرو چشم انتظار یه چهره آشنا وایساده بود چون هنوز بقیه هم نرسیده بودن . وقتی منو دید با خنده و شادی اومد جلو و بغلم کرد و با تعجب گفت : ای پدر سوخته اینجا چیکار می کنی مگه سر کار نبودی . گفتم : چرا اما اومدم ملاقات دیگه ، شنیدم فردا عمل می کنی و دیگه راحت می شی از این بیمارستان . چشماش پر از اشک شد و گفت : تا خدا چی بخواد .

تمام حرفهایی که بینمون رد و بدل شد کامل و بدون نقض تو ذهنمه ، موقع خداحافظی وقتی بغلش کردم گریه می کرد و بهش دلداری دادم که اصلا ترس نداره بیهوشت می کنن و وقتی بهوش بیای همه چیز تموم شده ، ساعتشو از دستش باز کرد و گفت اینم مال تو ، این ساعت چهل ساله که با منه عجب ساعتی بود ، گفتم بذار تو کشوت وقتی از اتاق عمل برگشتی دوباره دستت کنی ، خندید و گفت : نه ، دست تو باشه بهتره . همه رو تا در آسانسور بدرقه کرد و دوباره بوسید و من هیچ وقت اون پرده اشکی که توی چشماش بود و فراموش نمی کنم .

اگه می دونستم که این آخرین دیدار ِ انقدر سفت و محکم بغلش می کردم که بوی تنش برای همیشه تو ذهنم باقی بمونه اما تنها چیزی که بهش فکر نمی کردیم این بود که بابا از اتاق عمل بیرون نیاد . 

در بیمارستان قلب تهران روزی ده ها نفر عمل جراحی می شن و بر می گردن به زندگی قبلی اما در این میون فقط بابا بود که بعد از بیهوشی دیگه چشماشو باز نکرد و ما رو برای همیشه تنها گذاشت . حالا من موندم و یه دنیا حرف و خاطره و تعدادی عکس و یه ساعت قدیمی که فقط رو نبض بابا کار می کرد .

نظرات 2 + ارسال نظر
من ِ گم شده ! یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:08 ب.ظ http://acupofsilence.blogsky.com


خوب ِ که همسرت رو داری

سین بانو یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:30 ب.ظ

وقتی می خوندم قیافه ش بدون ِ نقص جلوی چشمام بود.حتی وقتی نوشتی چشماش پر از اشک شد خوب تونستم اشک ِ توی چشماش رو تصور کنم...

اما مطمئن باش که منم هیچ وقت یادم نمی ره اون پنج شنبه ای رو که صبح زود در خونه رو بازکردم که برم بیرون و سمت دانشگاه که امتحان بدم زنگ زدی و...
امتحان اون روز که گند خورد...
عصرش شهره رو بعد از مدتها دیدم...
فرداش اومدیم خونه تون... الناز اون جمعه عصر و اون تبریک ِ تولد انقد جگرم رو سوزوند که هیچ وقت فراموشش نمی کنم...
یادش زنده و خاطرش گرامی و خاکش بقای عمر تو و بقیه عزیزانت...

انگار همین دیروز بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد