ساعت یک و نیم صبح جمعه بود که از خونتون راه افتادیم بعد از کلی چرخیدن در خیابان های اطراف بالاخره راه و پیدا کردیم . همینطور که سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از آرامش خیابانها در تاریکی لذت می بردم صدای الهام توی گوشم می پیچید ( در آینده می گیم چقدر جای سعیده و وحید خالیه ) چشمام از وجود اشک داغ و تار شده بود دیگه چیزی نمی دیدم پرت شده بودم به گذشته مثل یه فیلم که رو دور تند نگاه می کنی تمام لحظه های با هم بودنمون جلوی چشمام بود ، نیمکتهای مدرسه ، دستهای سرد و یخ زده من که با هااا کردنهای تو گرم می شد ،عدد 159000000000000 روی ماشین حساب ، خانم کتابی ، خانم پیرمردی ، خانم شفاهی ، مراسم صبحگاهی با پیراشکی شکلاتی ، ایستگاه اتوبوسی که به یه گاردریل خلاصه می شد و ما دقیقه ها روش می نشستیم و شعر می خوندیم وقتی اتوبوس می رسید چون هنوز شعرمون تموم نشده بود صبر می کردیم تا اتوبوس بعدی بیاد و بعد از سوار شدن به اتوبوس صدای تو که فریاد می زدی آقا ایستگاه نگه دار و چقدر می خندیدیم ...
وقتی برگشتم به زمان حال و چشمم دوباره به خیابانها افتاد ، دیدم دقیقا جلوی همون ایستگاه اتوبوس هستیم همون گاردریلی که می نشستیم روش و چقدر سریع از کنارش گذشتیم به سرعت گذشتن همه این سالها .
شعری که بیشتر اوقات می خوندیم و یادته ؟
چشمهای منتظر به پیچ جاده
دلهره های دل پاک و ساده
پنجره باز و غروب پائیز
نم نم بارون تو خیابون خیس
یاد تو از تنگ غروب تو قلب من می کوبه
برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده
هیچ وقت معنی این مصرع و اینطوری با عمق وجودم درک نکرده بودم .
النازم... تو به این اعتقاد نداری که دوستی رو میشه وقتای سخت نشون داد؟ میشه دور باشیم بعد یه روزی که به هیچ کس نمیشه حرفامونو بزنیم بیای تو نت بگی سعیده کال کن می خوام حرف بزنم... بعد اون وقت من هستم برای تو با تمام وجود.. برعکسشم همینه... دوستی این نیست که مدام از هم خبر داشته باشیم که اگه خبر داشته باشیم عالیه... اما دلم میخواد هرچقدر..هرجقدر از هم فاصله داشتیم بازم برا هم باشیم... بدونیم یه جایی هست،یه قلبی هست که همیشه درش به ما بازه... درد و بلات به جونم...
البته که همینطوره دوستم
برای روزهای کودکی یعنی وقتی که شادی دلیلی نمی خواست
باقی عمرم را سکوت می کنم