اون کسی که جدیدا تو این راه هلم می داد خیلی فاصله گرفته دیگه دستش نمی رسه که هلم بده و منم براش بنویسم ، هر چند که با هم بودنمون شده نوشتن کلمات تو وب و این باعث می شه دیگه حرف زیادی برای اینجا نمونه ، پر از حرفم اما هیچ کدوم جلو نمیان ، پر از حسم اما هیچ کدومشون برای بیان شدن تلاش نمی کنن ، خنثی خنثی ، پر از خالیم انگار .
هفته گذشته برام انقدر نوسان داشته که نمی دونم از کدومشون بگم . از دوربرگردونی که شاید بهش رسیده بودم و دور نزدم یا از عروسی و عزا که به فاصله یه شب تجربه اش کردم . از دیدن شستن مرده تو غسالخانه گرفته تا راهی جنگلهای شمال شدن بعدش و بالاخره حس امروز که از گوش دادن به صدای ضبط شده یازده سال پیش بهم دست داده و سیر کردن در اون روزها با اون برداشتها از زندگی که حالا نتیجه اش شده این .
من هستم عزیزم... و تو باید بنویسی از همون عروسی و عزا... نگران شدم...