آبان ماه امسال پر بود از مراسم و مهمانی های مختلف که هر کدام مناسبت خاص خودشو داشت دو مراسم تولد
دو مراسم عروسی
و تقریبا هفت یا هشت مهمونی خانوادگی
و آخریش هم دیشب جمع دوستان قدیمی وباز هم تولد
البته هنوز یه تولد دیگه باقی مونده که در آخرین روز این ماه برگزار می شه .
ما دیشب با شعر ویگن و نوازندگی دوستان شب خاطره انگیزی داشتیم که هیچ وقت فراموش نمی شه .
با تو رفتم بی تو باز آمدم
از سر کوی او . دل دیوانهگاهی اوقات واقعیتهای تلخ یا دوست نداشتنی سر راه زندگی قرار می گیره که دلت نمی خواد هیچ جوری باورش کنی و سعی می کنی تو خیالات باطل و بیهوده همه چیز و اونطوری که دوست داری ببینی و جالب اینجا که هر چی می گذره این حقیقت تلخ بیشتر جلوی چشمات خود نمایی می کنه اما تو همچنان روی دروغ دوست داشتنی خودت هی پافشاری می کنی . شاید این امید بی دلیل باعث بشه که کمتر قلبت به درد بیاد و شاید یه زمان بهت بده تا بتونی بالاخره با این حقیقت کنار بیای و من چقدر از اون لحظه ای که راضی به قبول این حقیقت می شی تنفر دارم . لحظه ای که تمام خیالات باطل و امیدهات جلوی چشمات پودر می شن و روی سرت آوار می شن . لحظه ای که اون بغض بزرگ گره خورده دور گلوت باز می شه و می ترکه و لحظه ای که باید یاد بگیری بقیه زندگیتو با این حقیقت تلخ بگذرونی و جواب تمام چرا هات هیچی جز تقدیر و سرنوشت نیست .
این جمعه به اتفاق دوستان دوران کودکی و هم محلیهای قدیمی که من بعد از ۱۳ سال می دیدمشون به مناسبت آخرین دیدار با داداشی به شهر آهار رفتیم . آخرین دیدار به این دلیل که داداشی و همسرش برای ادامه زندگی تصمیم به مهاجرت از ایران به سوئد را دارند.
منطقه آهار در فصل پائیز فوق العاده قشنگ و دیدنی بود و بارونی که ما رو همراهی می کرد بسیار دلچسب و دوست داشتنی بود .
نشستن روبروی شومینه ای که پر از هیزم های آتش گرفته است و پنجره ای که منظره ای از درختان پائیزی بارون زده رو لابه لای خونه های ویلایی نشون می ده پر از احساس رضایت و آرامش است.
از نگاه کردن به داداشی که مدام از تمام لحظه ها عکس می گیره و حتی سوژه کوچکی رو از دست نمی ده چشمام پر از اشک می شه و از شوخی دوستانی که سربه سرش می ذارن خنده به لبهام می یاد .
با فکر اینکه دیگه کنارمون نباشن غم عالم به دلم می شینه اما اگه پیشرفتشون در رفتنشونه پس ما هم باید صبور باشیم و امیدوار به دیدار دوباره هرچند خیلی دیر ...
باورم نمی شد داریم می ریم مسافرت . اونم با دوستای عزیزم که همیشه برامون مثل یه رویا بود که تجربه سفر با همدیگر و داشته باشیم اما به لطف خدا و همت یکی از دوستای خوبم که این سفر رو خیلی سریع برنامه ریزی کرد بالاخره ساعت سه صبح روز پنجشنبه راه افتادیم به سمت شمال کشور و شهر ساحلی نور .
وقتی کنار ساحل قدم می زدیم حرف تک تکمون این بود که باور نکردنیه که تونستیم هر ده نفر رو با هم هماهنگ کنیم و به این مسافرت بیاییم اونم بدون هیچ برنامه قبلی و خیلی اتفاقی .
ده سال پیش که تو هنرستان اسوه دیپلم گرفتیم هیچ کدوممون فکر نمی کردیم که ده سال بعد همراه با همسرانمان به این سفر خاطره انگیز می یایم و این خیلی برامون جالب و دوست داشتنی بود . به دوستیمون می بالیم و بهش افتخار می کنیم . به جرات می تونم بگم بهترین سفر زندگیم بود هرچند کوتاه اما فوق العاده . هنوزم از فکر کردن به لحظه های شادی که داشتیم پر از انرژی می شم و خنده روی لبم می شینه . خدا رو شکر می کنم که چنین دوستان خوبی به من هدیه داده و باز هم خدا رو شکر می کنیم که همسرانمان به این خوبی با هم جور و همراه هستند .
صبح با اینکه خواب موندم و با عجله از خونه اومدم بیرون اما همش به این فکر می کردم که روز خوبی خواهم داشت و خدا را شاکر بودم و راضی ...
روزم رو با خواندن کتاب جامعه شناسی خودمانی که بعدها بیشتر راجع بهش می گم شروع کردم تصمیمم این بود که بعد از خواندن چند صفحه ای از این کتاب که خیلی مشتاقش بودم کارم رو شروع کنم که این چند صفحه تبدیل به چهل صفحه شد . با خوندن هر خط از طرفی آه و افسوس بود که از ته دل بر می امد و از طرفی میل به ایجاد تغییر در خودم .
حجم کارهای فوری که در عرض چند دقیقه رو میزم تلمبار شد مانع از ادامه خواندنم شد و مسلما نیمی از حس رضایتی که صبح با من همراه بود کاسته شده بود .
هنوز دقایقی از شروع کار نگذشته که شخصی آشنا وارد اتاقم می شه و در حین کارهای مربوطه ای که با من داره کار به صحبتهای شخصی تر می کشه و بعد از شنیدن واقعیتهای تلخی که تو زندگیم بوده و همیشه سعی می کردم از فکر کردن بهش فرار کنم نصیحتی آشنا و دانسته شروع می شه و دو باره و یا شاید صدباره واقعیتها و اشتباهاتی که در اثر کمرو بودن یا رودربایستی داشتن و در نتیجه سوءاستفاده شدن از مهارت و تجربه من اتفاق افتاده روی سرم خراب می شه.
وقتی به خودم میام می بینم که جلوش نشسته ام و دارم زار می زنم و همچنان در دل خودمو احمق و نادان فرض می کنم .
حالا از حسی که صبح با من همراه بود هیچی باقی نمونده و من تبدیل شدم به یه آدم ایرانی پر از ضعف و ظالم پرور که اصلا ازش راضی نیستم و دنیایی شکایت توی دلم زبونه می کشه ...