سوگند

روزهای من

سوگند

روزهای من

ملیت

هان هیچوقت بر روی ادعا نمی چرخد ....

سیاست حریف مرزها می شود ...اما از پس حافظه ها بر نمی آید

تمام بیلبوردهای دنیا را در دست بگیرید و جزایر سه گانه را به کشوری نسبت دهید

که تاریخ تاسیسش کمتر از کارخانه های کبریت سازی ماست .........

فریاد می زنم که به یاد ملتم بیاورم نه هیچ غریبه ای.

که اجنبی بودن به تفکر است نه آنطرف مرز ها زیستن

ما سرزمینمان را از سر راه نیاورده ایم ...

ما آنقدر حافظه داریم که داریوش را سینه به سینه به کودکانمان بسپاریم ....

کوروش را بی کتیبه هم کبیر بدانیم ...

از مغول ها که وحشی تر به خلقت خدا نرسید ....

بعد از تاراج آنها نیز بلند شدیم و حافظ و فردوسیمان را از زیر خاک ها تا حافظه مان کشاندیم
از اسکندر که جنگجو تر نیستید

ما ملتی هستیم که بر تن اسکندر ، لباس ایرانی پوشاندیم

و بعد از آن همه سلطه حتی یک واژه ی یونانی در زبانمان جای نگرفت...............

بی کسی تر از سال 59 که نیستیم .... که یک وجب از خاکمان ....

یک تار مو از زنانمان را به زور هزار ترکش خورده و نخورده .... نفروختیم .........

نه از دریاچه ی ارومیه مان نه از سیستان ِ غریبمان ....

نه از کردهای گوشه نشینمان ....

نمی گذریم ....

تاریخ را دقیق تر بخوانید شاید بدانید دست روی کدام ملت گذاشته اید

ملتی که درد هایش را می خورد اما تن به تسلیم ِ میله های پرچمش هم نمی دهد

سه جزیره ی ما ...هیچ نباشد ...حتی اگر در تمام زندگیمان حتی به ذهنمان هم خطور نکند

برای شما زیاد تر از حجم گلویتان است .....

تاریخ همیشه اثبات کرده است .... ملت ها و فرهنگ هایشان ماندگار تر از دولت ها هستند

حالا که از تمام دنیا برای شما دست می زنند ...برایتان هورا می کشند

حواستان به پنجه های پر درد ما باشد .........

ملیت / چیزی نیست که با تمام بدبختی های روزمره مان از آن بگذریم ...............


هومن شریفی

از آدم ها دلگیرم

از آدم ها دلگیرم
که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند
و بد هایشان را در جیب های لباس هایی
که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند
از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری
...و درد هایت را که میشنوند
خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند
از آدم ها دلگیرم
وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است
همین که گیرت بیاورند
تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند
به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند
تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند
و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند
که تو را گواه میگیرند
ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :
این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام
از آدم ها عجیب دلگیرم
از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند
و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی
و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند
خنده ات بگیرد که چقدر شبیه‌شان نیستی
دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...
تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیه‌شان نیست
از آدم ها دلگیرم
که گرم میبوسند و دعوت میکنند
سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند
دلت ....
دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری
دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان
را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند

هومن شریفی

در کوی نیک نامان ما را گذر نباشد


گر تو نمی پسندی تغییر ده فضا را 



ببار باران

ببار باران
که دلتنگم....مثال مرده بی رنگم

ببار باران
کمی آرام....که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی و تنهایی رفیق با وفایم شد

ببار باران
بزن بر شیشه قلبم....بکوب این شیشه را بشکن
که درد کمتری دارد اگر با دست تو باشد

ببار باران
که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش

ببار باران
درخت و برگ خوابیدن
اقاقی....یاس وحشی....کوچه ها روزهاست خشکیدن

ببار باران
جماعت عشق را کشتن
کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن
ولی باران ، تو با من بی وفایی
توهم تا خانه ی همسایه می باری
و تا من
میشوی یک ابر تو خالی

ببار باران
ببار باران.......که تنهایم

تو روزی باز خواهی گشت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیرگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت 


(مشیری)