سوگند

روزهای من

سوگند

روزهای من

برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده

ساعت یک و نیم صبح جمعه بود که از خونتون راه افتادیم بعد از کلی چرخیدن در خیابان های اطراف بالاخره راه و پیدا کردیم . همینطور که سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از آرامش خیابانها در تاریکی لذت می بردم صدای الهام توی گوشم می پیچید ( در آینده می گیم چقدر جای سعیده و وحید خالیه ) چشمام از وجود اشک داغ و تار شده بود دیگه چیزی نمی دیدم پرت شده بودم به گذشته مثل یه فیلم که رو دور تند نگاه می کنی تمام لحظه های با هم بودنمون جلوی چشمام بود ، نیمکتهای مدرسه ، دستهای سرد و یخ زده من که با هااا کردنهای تو گرم می شد ،عدد 159000000000000 روی ماشین حساب ،  خانم کتابی ، خانم پیرمردی ، خانم شفاهی ، مراسم صبحگاهی با پیراشکی شکلاتی ، ایستگاه اتوبوسی که به یه گاردریل خلاصه می شد و ما دقیقه ها روش می نشستیم و شعر می خوندیم وقتی اتوبوس می رسید چون هنوز شعرمون تموم نشده بود صبر می کردیم تا اتوبوس بعدی بیاد و بعد از سوار شدن به اتوبوس صدای تو که فریاد می زدی آقا ایستگاه نگه دار و چقدر می خندیدیم ...

وقتی برگشتم به زمان حال و چشمم دوباره به خیابانها افتاد ، دیدم دقیقا جلوی همون ایستگاه اتوبوس هستیم همون گاردریلی که می نشستیم روش و چقدر سریع  از کنارش گذشتیم به سرعت گذشتن همه این سالها .

شعری که بیشتر اوقات می خوندیم و یادته ؟

چشمهای منتظر به پیچ جاده

دلهره های دل پاک و ساده

پنجره باز و غروب پائیز

نم نم بارون تو خیابون خیس

یاد تو از تنگ غروب تو قلب من می کوبه

برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده 

هیچ وقت معنی این مصرع و اینطوری با عمق وجودم درک نکرده بودم .

آخرین دیدار

همیشه اتفاقهای مهم زندگی چه تلخ و چه شیرین باعث می شه یه تاریخ توی ذهنت خاص بشه ، امروز برای من از همون روزهاست . الان که چهار سال از اون روز می گذره لحظه لحظه اش هنوز برام زنده اس و مطمئنم که اگه بیست سال دیگه هم بگذره چیزی از خاطرم پاک نمی شه . 

چهار سال پیش که دقیقا یادمه روز سه شنبه بود ، داداشی تلفنی بهم خبر داد که بابا فردا عمل می شه امروز حتمابرو بیمارستان و ببینش و من برای آخرین دیدار با بابا مدیون اصرار داداشی هستم . وقتی رسیدم بیمارستان  یک ساعت از ملاقات مونده بود ، بابا کنار در اتاقش توی راهرو چشم انتظار یه چهره آشنا وایساده بود چون هنوز بقیه هم نرسیده بودن . وقتی منو دید با خنده و شادی اومد جلو و بغلم کرد و با تعجب گفت : ای پدر سوخته اینجا چیکار می کنی مگه سر کار نبودی . گفتم : چرا اما اومدم ملاقات دیگه ، شنیدم فردا عمل می کنی و دیگه راحت می شی از این بیمارستان . چشماش پر از اشک شد و گفت : تا خدا چی بخواد .

تمام حرفهایی که بینمون رد و بدل شد کامل و بدون نقض تو ذهنمه ، موقع خداحافظی وقتی بغلش کردم گریه می کرد و بهش دلداری دادم که اصلا ترس نداره بیهوشت می کنن و وقتی بهوش بیای همه چیز تموم شده ، ساعتشو از دستش باز کرد و گفت اینم مال تو ، این ساعت چهل ساله که با منه عجب ساعتی بود ، گفتم بذار تو کشوت وقتی از اتاق عمل برگشتی دوباره دستت کنی ، خندید و گفت : نه ، دست تو باشه بهتره . همه رو تا در آسانسور بدرقه کرد و دوباره بوسید و من هیچ وقت اون پرده اشکی که توی چشماش بود و فراموش نمی کنم .

اگه می دونستم که این آخرین دیدار ِ انقدر سفت و محکم بغلش می کردم که بوی تنش برای همیشه تو ذهنم باقی بمونه اما تنها چیزی که بهش فکر نمی کردیم این بود که بابا از اتاق عمل بیرون نیاد . 

در بیمارستان قلب تهران روزی ده ها نفر عمل جراحی می شن و بر می گردن به زندگی قبلی اما در این میون فقط بابا بود که بعد از بیهوشی دیگه چشماشو باز نکرد و ما رو برای همیشه تنها گذاشت . حالا من موندم و یه دنیا حرف و خاطره و تعدادی عکس و یه ساعت قدیمی که فقط رو نبض بابا کار می کرد .

مادر

باید مادر باشی تا بتونی دروغهای پسر 22 سالت را که خیلی ماهرانه به هم می بافه تا از حس دلسوزی و دلرحمی مادرش سواستفاده کنه رو به راحتی قبول کنی .

وقتی به عنوان شخص سوم به این بحث گوش می کنم ، وقتی از عمق ماجرا باخبرم ، وقتی به قضاوت می شینم و خودمو جای اون مادر قرار می دم دلم می خواد خیلی بی رحمانه تمام دروغهاشو به روش بیارم و کاری کنم که دیگه این پسر جرات نکنه اینطوری با مادرش رفتار کنه اما باید مادر باشی .

مادر بودن به چه قیمتی ؟ به قیمت یک عمر از خود گذشتگی ، یک عمر صبر ، یک عمر سکوت و یک عمر دعا برای عاقبت به خیر شدن فرزندانت که در نهایت با یک کلمه تمام عمرت را به هیچ می گیرند. 


بی فکر

تازه فهمیدم که حتما باید حالم بد باشه تا بتونم بنویسم ، حتما باید چیزی سوهان روحم باشه تا کلمات خود به خود و بدون کنترل من بیان بیرون . پر از دلشوره و استرسم ، وسط زمین و هوا گیر کردم بین کار و زندگی معلقم بین دو آدم که یکیشون به زندگی وصله و دیگری به کارم . راه درست و از غلط تشخیص میدم و بدون هیچ مقاومتی تسلیم شدم و سکوت اختیار کردم اما صدای سکوتم از درون داره کَرم می کنه داره ذهنمو منفجر می کنه و من با ظاهری کاملا آرام و متواضع به هر دوی اینا یعنی کار و زندگی ادامه می  دم و مثل همیشه لبخند به لب دارم .

نمی دونم اگه سهراب این شعر و نمی گفت من اینطور مواقع با چی خودمو دلگرم می کردم

من هر کجا هستم باشم

آسمان مال من است

پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است

چه اهمیت دارد که اگر گاه برویند قارچهای غربت

Just For You

تو مدرسه با هم آشنا شدیم اما تو پارک با هم دوست شدیم و انقدر به هم نزدیک و نزدیک و نزدیک شدیم که تو از این صمیمیت ترسیدی ، بهم گفتی اگه قراره زود تمومش کنیم این صمیمیت و نزدیکی باید کم بشه ، از دوستی گفتی به اسم لیلا که خیلی راحت همدیگرو کنار گذاشته بودین و مامانت هی بهت تذکر می داد این دوستی ما هم مثل اون می شه و تو ضربه می خوری ، هنوز صدات از زدن این حرفا تو گوشمه و خوب یادمه که با خودم فکر می کردم چرا باید این دوستی تموم بشه و تو نگران چی هستی . نمی دونم من از خودم مطمئن بودم یا از تو ، نمی دونم تو از من مطمئن نبودی یا از خودت . اما از اون روزا دوازده سال می گذره و ما هنوز با هم هستیم از نظر مکانی دورتر اما نزدیک تر . توی شادترین و تلخ ترین روزهامون حتی بی حضورمون ، بودیم .

از اینجا به بعدش دیگه فقط دست توئه حالا نوبت منه که بترسم از ادامه این راه بی حضورت . از اینکه بین زرق و برق ها و یا شاید کشمکش های زندگی غرب گم بشم . از اینکه نسل اینترنت برداشته بشه و رابطه ها قطع بشه و یا شاید اینترنت ما ملی بشه ، نمی دونم اما حتی اگه اداره پست ایران هم تحریم بشه باید نامه هاتو به پای کبوترا ببندی و بفرستی باید ثابت کنی که منو گم نمی کنی حتی اگه دیگه هرگز همدیگر و نبینیم .